دوستـــــــــــــــــــــانه
ظهر بود...
داشتند اذان می گفتند
رفت مسجد
نمازش را که خواند ، خواست برود
کفش هایش را اما پیدا نکرد
آخر سر ، پر از جای پا
و له و لورده
پایین پله ها دیدشان!
دیگر دلش نمی خواست توی آن مسجد نماز بخواند.
نوشته شده در پنج شنبه 91/10/7ساعت
11:9 عصر توسط لیلا خراسانی نظرات ( ) |
Design By : Pars Skin |